تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 8 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 8

نمی دونستم کجا برم..نمی دونستم این درد رو به کی بگم...باید یه هم راز برای خودم پیدا می کردم...وگرنه خفه می شدم....این همه بدبختی توی این مدت کم....نمی تونم..
-دربست..
-کجا می رید؟
-اکباتان
-هفت تومن...
زیر لب گفتم:
-به جهنم..
و سوار ماشین شدم...چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم..البته سعی نیازی نبود...چون ذهنم خالی بود..
خالی از هر چیزی...
دیگه حتی مغزم نصیحتم نمی کرد..حتی بین خودم و خودم جدالی وجود نداشت...
هیچی...
فقط به این فکر می کردم که چرا بین این همه آدم من پرستارش شدم...چرا من؟؟؟
پرستار یه مرد...
پرستار یه شخص معتاد..
یکی که می خواد از سنگ باشه اما دلش پاکه..
یکی که می خواد خودشو آلوده کنه و نمی تونه...
یکی دیگه می خواد بگه زشته اما صورتش بین اون همه نقاشی حرف اولو زد...
پرستار یه پسر جوون...
پرستار شهاب..
شهاب کیانی...
کرایه شو دادم و از ماشین پیاده شدم...به آپارتمان نگاه کردم...شک داشتم که حرف بزنم..می ترسیدم بخواد نصیحتم کنه...از این کلمه بیزار بودم...مخصوصا توی این شرایط..
به تصویر خودم توی آینه ی اتاق ارغوان نگاه کردم...این چشمای پف کرده مال یگانه ای بود که وقتی از خونه ی پدریش فرار کرد هم این قدر ناراحت نبود... و این قدر طعم تلخ غم رو نچشید...
شاید می تونستم با علیرضا حرف بزنم...حداقل اون مثل برادرم بود... می تونست یه راهی پیش روم بزاره... می دونم اگه با ارغوان حرف می زدم می خواست نصیحت کنه...همه ی دخترای اطرافم این طور بودن...هر وقت مساله روی این ماجرا ها بود تنها کارشون زخم زبون و نصیحت بود.. اما علیرضا..نمی دونم
تلویزیون روی پی ام سی بود....آهنگ بعدی از افشین بود...چند لحظه گذشت...ارغوان فهمید می خوام با علیرضا حرف بزنم برام شربت آورد و رفت توی آشپرخونه خودشو سرگرم کرد...
صدای افشین توی فضا پیچید:
خدایا خسته گردم خلاصم کن
پر از رنج و غم و دردم رهایم کن
من از این نشعه بیزارم خداوندا
بیا آغوش پاکت را از آنم کن
خلاصم کن خلاصم کن
خلاصم کن خلاصم کن
از این درد و از این تنهایی و دیوار
از این بد نامی و روح و تن بیمار
از این افیون بی درمون لاکردار
خداوندا خلاصم کن از این آوار
خلاصم کن خلاصم کن
خلاصم کن خلاصم کن
منم چون سایه ای در یک شب مهتاب
که افتاده ز نیزاری به یک مرداب
منم چون نی پر از ناله پر از فریاد
خداوندا خلاصم کن از این بیداد
خلاصم کن خلاصم کن
خلاصم کن خلاصم کن
خدایا خسته گردم خلاصم کن
پر از رنج و غم و دردم رهایم کن
من از این نشعه بیزارم خداوندا
بیا آغوش پاکت را از آنم کن
خلاصم کن خلاصم کن
خلاصم کن خلاصم کن
صورتم خیس شده بود..خدایا شهاب... افشین حرف دل شهاب رو می زد..یعنی اونم می خواست ترک کنه؟؟یعنی شهابم دوست داشت از این بند خلاص بشه؟؟؟؟
-می خوای بگی چی شده یا نه؟؟

-علی...
-جانم خواهری؟ چی دل کوچیکتو غصه دار کرده؟؟بگو عزیزم..
-علی دلم گرفته..شهاب ..شهاب ممکنه ایدز داشته باشه...
با حالت گنگ نگام کرد و گفت:
-چی داری می گی؟؟
-HIV...شهاب...
-یگانه درست حرف بزن ببینم...
نفسم گرفت....علی کنارم نشست و گفت:
-آروم باش دختر...چت شده؟؟؟آروم باش حالا می میری بچه...
شربت رو از روی میز برداشت و گفت:
-یه ذره از این بخور..بخور حالت جا میاد...
به زور یکم خوردم و لیوان رو پس زدم...
-حالا اگه آرومی بهم بگو چی شده..
سرم رو به مبل تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... شروع کردم به تعریف کردن...تمام حرفای دلم رو ریختم بیرون...طاقت راز داری نداشتم..باید به یکی می گفتم..وگرنه خفه می شدم...
حرفام که تموم شد چشمامو باز کردم...
علیرضا اصلا نصیحتم نکرد...همون چیزی که می خواستم ...فقط با یه حال مغموم گفت:
-بسه دیگه گریه...پاشو برو توی اتاق یکم دراز بکش...پاشو عزیزم..
از جا بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم... علی زیر دستمو گرفت و گفت:
-وقتی این همه گریه و زاری می کنی همین نتیجه اشه..
زیر بغلم رو گرفت و به اتاق بردم...روی تخت دراز کشیدم که گفت:
-به هیچی فکر نکن...فقط بخواب...باشه؟
زیر لب گفتم:
-باشه...ممنون..
چشمامو بستم اما خواب...به هیچ وجه..شاید استراحت میشد کرد..اما خواب نه...دوباره و دوباره ذهنم برگشت...ایدز..شهاب..شهابی که فقط بیست و چهار سال داره....شهابی که...شهابی که خودش خواست این طور بشه....
بخاطر نفس بود..نفس کی بود؟؟؟عشقش؟کسی که دوستش داشت؟حتما همین بود وگرنه برای چه کسی می تونه این طوری زندگیشو به گند بکشه؟؟؟
فقط عشق می تونه اینقدر قوی باشه...
تیکه ی شعر افشین توی ذهنم چرخید:
خدایا خسته گردم خلاصم کن
پر از رنج و غم و دردم رهایم کن
من از این نشعه بیزارم خداوندا
بیا آغوش پاکت را از آنم کن
خلاصم کن ....خلاصم کن
شهاب توام می خوای خلاص بشی؟؟ خدایا شهابو نبر..تو رو خدا..نه به خاطر من..به خاطر مادرش...برای دل پدرش...برای این که هنوز مونده تا زندگی کنه...شهاب هنوز جا داره...تا اینکه بمونه و بشنوه که کسی بهش بگه بابا....تا این حرف رو بشنوه و ذوق کنه..شهاب هنوز زوده...گناه داره....
از جام بلند شدم و رفتم دستشویی..صورتم رو با آب سرد شستم..آب خیلی سرد بود..ماله هواست دیگه..با یادآوری این که توی ماه دی هستیم یادم اومد که امتحانا دارن شروع میشن و من هیچی بلد نیستم... از طرفی هم نمی خواستم گند بزنم..
سجده رفتم و برای شهاب دعا کردم...برای این که خوب بشه و برگرده پیش پدر و مادرش...حتی اگه من هم توی آیندش نقش نداشته باشم مهم نبود.... مهم این بود که اون خوب باشه...
چادر نمارو جمع کردم که ارغوانو توی درگاه دیدم:
-عزیزم چای می خوری بریزم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بریزی که خیلی ممنون میشم....ببخشید خیلی زحمتت دادم..
اخم کرد و گفت:
-ساکت باش..وگرنه از خونه میندازمت بیرون..زود باش بیا...
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.. خوبه حداقل جایی بود که وقتی غم دارم کمی آروم بشم...

داشتیم چای می خوردیم که علی گفت:
-کی نوبت سونوگرافی داری؟
ارغوان گفت:
-فردا عصر...
بعد با لبخند ادامه داد:
-به نظرتون نی نیم دخمله یا پسمل؟؟؟
به مبل تیکه دادم و گفت:
-به نظر من دوقلوئه...
علی گفت:
-لطفا از این نظرا نده...ارغوانو تو کمید دو تا بچه دیگه هم بیاره من باید مهدکودک بزنم...
ارغوان یه قند برداشت و به سمتش پرت کرد که علیرضا با خنده گفت:
-عاشق همین خر بازیات شدم دیگه..
این دفعه ارغوان جیغ کشید:
-علـــــــــی می کشمت...چه کار بچم داری؟
منم گفتم:
-راست می گه علیرضا.. حق نداری به بچه های خواهرم حرف بزنی...
علیرضا با اعتراض گفت:
-اِ اینطوریه؟نه خیرم جنابعالی عمه ی بچمی نه خالش..گفته باشم..
ارغوان گفت:
-نخیر..خالشه..
خندیدم و به کل کل اونا گوش دادم... چه خوش بودن..بی هیچ غمی...بی هیچ دردی...
با صدای زنگ گوشیم از جا بلند شدم و به سمت کیفم رفتم...شماره ی سهند بود...با ترس جواب دادم و گفتم:
-چی شده؟
-یگانه آروم باشه..خانم کیانی زنگ زده بیمارستان از پرستار حال شهابو بپرسه که اونم گفته ازش آزمایش ایدز گرفتن منتظر جوابن...اونم حالش بهم خورده...
با ناله گفتم:
-نه.. همین یکی کم بود...حالا کجاس؟
-آوردنش بیمارستان...الان آقای کیانی بالای سرشه...بهش سرم زدن...
-من بیام؟
-نه نمی خواد بیای...بمون خونه...بهشون گفتم که رفتی استراحت کنی..دوباره نیا اینجا..من پیش شهابم..خانم کیانی هم وقتی سرمش تموم شد مرخص میشه..
پوفی کشیدم و گفتم:
-باشه...فردا صبح میام..چیزی شد بهم بگو..
-باشه کاری نداری؟
-نه..
خداحافظی کردیم و قطع کردم...علیرضا پرسید:
-چیزی شده؟
-نه...لیلا خانم فهمیده ازش آزمایش گرفتن حالش بهم خوره...حالا هم زیر سرمه...
-این پسر با خودش و اطرافیانش چه کرده...
آره واقعا... همه رو داغون کرده...اما آیا ضربه ای که خودش خورد سنگین تر از این چیزا نبود؟؟؟اون زندگی خودش رو خراب کرد...و این زندگی هم فقط به جواب یه آزمایش بسته شده...
دوباره از ته دلم خدا رو صدا زدم...
برای صدمین بار...
و ازش خواستم شهابو نجات بده....

********
- لااقل صبر کن بیام برسونمت - نمی خواد خودم میرم، تا بیای تو آماده شی ماشین بزنی بیرون من خونه ام - حالا مطمئنی مرخصش کردن ؟! - آره بابا قرار بود امروز بعداز ظهر مرخص شه - یگانه - واااااای علیرضا باز شروع نکنا با تعجب گفت : - من که هنوز هیچی نگفتم ! - می دونم میخوای بگی نرو این شغل به دردت نمی خوره واین حرفا.... لبخند زد وسرشو تکون داد: - نخیر می خواستم بگم مواظب خودت باش !!!!! بعدشم فوری یه شکلک مسخره باصورتش درآورد ...خندم گرفته بود انگار نه انگار داشت بابا می شد ...هنوز بچه بود ...ارغوان چپ چپ نگاش می کرد...گفتم : - خدا صبرت بده ارغوان ...خب دیگه مارفتیم خدافظی کردم و رفتم سرخیابون...می خواستم به شهاب فهش بدم ولی دهنم باز نشد...آخه اگه ماشینو ازم نمی گرفت که این همه بدبختی نمی کشیدم ...یکی نیست بگه چرا نذاشتی علیرضا برسونتت ؟؟؟...اون بیچاره که راننده سرویس نیست هی منو این ور و اون ور کنه !!! خدارو شکر این دفعه ایستگاه اتوبوس نزدیک بو تازه اتوبوس خلوت بود حالم بد نشد ...بلافاصله سوار شدم .تا بیاد برسه هزارجور فکر مغزمو متلاشی کرد...دیگه موقعش بود ...دیگه باید راضیش میکردم .حالا که حالش خوبه وبا مسکن وآمپول آروم شده از حالا به بعدم تحمل می کنه وترکش میدیم...ولی اون خیلی زوره ...اگه نخوادچی؟!...اگه باز لجبازی کنه؟!...اگه باز سرم داد بزنه بگه به تو ربطی نداره !!! خدایا به خیر بگذرون...می ترسیدم .یه دلهره کوچولو که نه ،یه کم بزرگتر تو دلم پیچ وتاب می خورد...می ترسیدم نتونم جواب محبتای لیلا خانمو بدم ...اگه ترک نکرد ...اگه نخواست ...اگه لج کرد یه بلایی سرخودش آورد چی ؟!...چشمامو بستم وسرمو به صندلی تکیه دادم ...زیر لب خدارو صدا می زدم ... با صدای پیییییییس در تاشو اتوبوس چشمامو باز کردم ...زود تر ازهمه خودمو ازمیون زنا کشیدم بیرون ورفتم پایین .تند تند راه می رفتم .کاش خونه باشن .کاش وقتی رسیدم شهاب رو آورده باشه .خدا کنه سهند راست گفته باشه .کاش جواب آزمایشش اومده باشه ...کاش HIVمنفی باشه ! وقتی رسیدم نزدیک خونه با دو خودمو رسوندم به در خونه ...همون طوری که نفس نفس می زدم دستمو گذاشتم رو اف اف ..... کسی جواب نداد...بی حوصله بازم دستمو گذاشتم رو اف اف ویه زنگ طووووووووولانی زدم ....
تعطیل بود....با حرص مشتمو کوبیدم به در....کلید داشتم اما دوست داشتم درو به روم بازکنن!
یعنی هنوز نیومده بودن ...می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه ...چی می شد من انقدر منفی فکر نمی کردم ؟!...نفسمو با شدت دادم بیرون وگوشیمو ازکیفم بیرون آوردم ...رو اسم سهنددکمه ویس کال زدم ...دفعه اول برنداشت ...دیگه داشت عصبانیتم به انفجار می رسید...قطع کردم ودوباره زدم ...انقدر صبر کردم تا گوشی برداره اما بعد یه مدتی صدای زنی رو شنیدم که میگه بابا دست بردار چل کردی طرفو!!!!
تا گوشیمو پرت کردم تو کیفم که برم بیمارستان صدای زنگش بلند شد...با عجله جواب دادم :
- معلومه توکجایی؟؟؟ - نتونستم جواب بدم از صداش شوکه شدم ...با تته پته گقتم : - سهند ...سهند چرا صدات گرفته ؟؟؟گریه کردی ؟؟؟ - نه ... - دروغ نگو...توروخدا چی شده ؟! - چیزی نیس ...فقط ... - فقط چی ؟؟؟ جواب آزمایش اومده آره؟؟؟ سهند جواب نداد ...صدای نفساشو می شنیدم ...داد زدم : - مثبته ؟!آره سهند جواب منو بده ایدز داره ؟! - نه نه به خدا نه - پس چته تو ؟!چی شده ؟! - کجایی یگانه ؟! - دم خونه شهاب - باش الان میام دنبالت - برا چی ؟! صدای بوق ممتد.............. به ساعتم نگاه کردم نه شب بود ...به دیواری تکیه دادمو خودمو کشیدم پایین ...آسمونو نگاه کردم ...مشکی مشکی پراز ستاره های ریز ودرشت ...درخشان وکم نور...چشمک زن وثابت ...کاش منم مثل ستاره ها یه روز ازخوشحالی چشمک بزنم ...پررنگ شم ...درخشان ...انقد که تو فقط فکرم درخشیدن باشه ...فقط خودم نه ...نه کسی دیگه ...نه شهاب! درک نمی کردم هیچی رو ...کارام ...رفتارام ...گفته هام ...گریه هام ...دلیلشونو نمی فهمیدم ...کاش اونی نباشه که تو فکرمه ...کاش دلیل همه اینا دلسوزی باشه کاش!
نوریه ماشین داشت چشمامومی زد ...با صدای بوق ماشین تازه فهمیدم سهنده ...بلند شدم وسلانه سلانه راه افتادم به سمت ماشینش ...سوار شدم وبدون اینه سلام کنم گفتم :
- پش شهاب کو؟! سهند گاز ماشینو گرفت وگفت : - میگم بهت - چرا مرخص نکردن پس؟!جواب آزمایش چی شد ؟! - ......... - با توئما ...دارم از سردرد میمیرم بگو چی شده راحتم کن - ..... - کری ؟؟؟؟؟ یهو سهند جوش آورد ...داد زد: - یه کم دندون رو جیگر بذار...می فهمی
سهندی که همیشه می خندید ..شوخی می کرد ومنو دل داری می داد...حالا یه اعصاب داغون داشت که منم از ترس ساکت شدم ...دزدکی نگاش کردم ...اشک تو چشماش جمع شده بود...هی لبشو گاز می گرفت ولی انقد غرق بود که نمی فهمید سرعتش رو صد وشصته !!! همون موقع با سرعت از رو یه سرعت گیر رد شدیم .ماشین تا ده متر رفت هوا وبرگشت رو زمین ...نزدیک بود چپ شیم ...از ترس یه جیغ بلند کشیدم ...سهند بی خیال بازم گاز می داد...
- دیوانه الان به کشتن میدیمون جواب نمی داد...خیلی کلافه بود ...منم کم کم از رفتاراش دلهرم بیشتر شد ...دیگه مطمئن شدم یه چیزی شده ...شهاب کجا بود؟!..اگه بیمارستان بود سهند منو کجا می برد ؟!اصلا چرا سهند گریه می کرد؟!...مگه نگفت شهاب ایدز نداره ؟1خب حتما نداشته دیگه حتما جواب آزمایشه مثبت بوده ...پس چرا داره از ناراحتی می ترکه ..... با ترمز وحشتناکش با شدت پرت شدم جلو! نزدیک بود سرم بخوره به داشبورد ولی خودمو گرفتم .قبل ازاینکه بخوام باهاش دعوا کنم پیاده شده بود...سریع پیاده شدمو ودنبالش راه افتادم ...بادیدن در بزرگ سبز رنگ روبرم ....دلم ریخت ....
کلانتری 112 تهران بزرگ .....

دلم مثل سیرو سرکه می جوشید ...خدایا قراره چه بدبختی دیگه سرمون بیاد؟؟؟سهند بی توجه به من که پشت سرش بودم می رفت ...توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره ؟!!!!
- سهند ... از صدای داد من سهند برگشت نگام کرد...زود گفتم : - تو روخدا بگو چی شده ؟ - بیا بهت می گم بیا... دوباره راه افتاد...با یه پام محکم کوبیدم رو زمین ...لعنت به ...به کی ؟!...به شهاب به سهند به همه به خودم !!! دنبال سهند از پله های ساختمون بالا رفتم بعدش وارد یه سالن فوق العاده شلوغ شدیم ...یه سالن که هر کی هرکی بود ...یکی گریه می کرد واونی که پسرشو زیر گرفته بودنفرین می کرد...یکی دستبند به دست پشت در اتاق نشسته بود یه مامورم بالاسرش ...یکی با دیگری دعوا می کرد که چرا خواهرشو به کتک گرفته ...یکی با صورت درب وداغون اومده بود براشکایت ...اوضاعی بود ...کلا برا تخریب روحیه جای عالی بود!!!!
دم یه اتاق که یه مامور با روپوش سبز ایستاده بود وایسادیم ...سهند رفت جلو ویه کم با مامور حرف زد...بعدش مامور سرشو تکون داد ودرو باز کرد.سهند اشاره کرد برم تو..من زودتر رفتم وبعدش سهند وارد شد..باهم سلام کردیم ...یه مرد حدودا پنجاه ساله با روپوش سبز مخصوص که رو شونش چند تا ستاره طلایی وصل بود درحالی که پشت میزش داشت یه چیزایی می نوشت نشسته بود.روی سمت راست روپوششم یه اسم دیدم با خط سفید نوشته بود"سرگرد محمدمهدی احمدی"سرشو بالا کرد ویه نیم نگاهی به ما کرد وبعد گفت :
- بفرمایید سهند زود گفت : - ببخشید به ما گفتن گمشدمون پیدا شده گمشده ؟؟؟؟؟؟ کی گمشده ؟؟!!!!...از ترس به سهند نگاه کردم نگاشو می دزدید...نکنه نکنه شهاب !!! صدای سرگرد توجهمو جلب کرد :
- گمشده شما ؟؟؟ اسمش چی بوده ؟! سهند نگاه من کرد وبعد ازیه مکث مغموم گفت : - شهاب کیانی زانوام تا شد...بازم شکستم !...سهند اومدم طرفم ...دستشو پس زدم وخودمو کشیدم رو صندلی کنار دیوار ...سرگرد داد زد : - رحیمی در باز شد وهمون سرباز دم در اومد تو...با ادای احترام یه پاشو محکم کوبید رو زمین وسرشو بالا گرفت : - بله قربان - برا خانم یه لیوان آب بیار - چشم دوباره ادای احترام کرد ورفت بیرون ...سهند در گوشم حرف می زد ولی من نمی شنیدم ...گوشام ونگ ونگ می کرد... صدای سرگرد رو شنیدم...سرمو بالا کردمو با ناامیدی با صورتی آویزون نگاش کردم :
- ما گمشده شما رو پیدا نکردیم ولی همین دوساعت قبل دوتا جسد بیرون شهر تو چند تا خرابه پیدا کردن ...از قرار معلوم اونا هم اعتیاد داشتن ...با نشونی هایی که شما دادین حدس زدیم که گمشده شما باشه ...می تونین برین جسدا رو شناسایی کنین؟! یه سهند نگاه کردم ...اشک تو چشماش می جوشید ...من اشک نداشتم ...ولی بغض بدی گلمو فشار می داد ...احساس تنگی نفس می کردم ...سهند باصدای ضعیفی گفت : - بله من میرم - منم میام هر دو با تعجب نگام می کردن ...سهند گفت : - لازم نیس همین جوری ام داری پس می افتی یهو بلند داد زدم : - ولی من میام سرگرد پرید وسط حرفم : - آروم باشین خانم ..فقط یه نفر اجازه داره برا شناسایی بره ...بهتره ایشون برن چون خانوما تحمل این جور چیزا رو ندارن ..به خصوص که جسدا خیلی وحشتناک به قتل رسیدن ! قتل !!! قتل!!! قتل!!! خدای من ...چی می شنوم ؟! قتل ...شهاب ...شهابو به قتل رسوندن ...؟! اون چیکار کرده که بکشنش ؟! تازه داشت ازبیمارستان مرخص می شد ...تازه دعاهام اثر کرده بود..تازه رنگ وروش جا اومده بود!
یعنی دیگه رمقی برام مونده بود که جسد خونیشو ببینم ؟! یعنی طاقت اینو هم داشتم ؟!داشتم یا نه ؟!...خدایا چقدر امتحان ؟!چقدر بدبختی ؟! یه آدم مگه چقدر جون داره ...خدایا قبول ...من شکستم زیر امتحانت کمرم خم شد ...خدایا بسه ...تمومش کن بسه هرچی کشیدم هرچی دیدم ....
نمی فهمیدم دور وبرم چه خبره ...فقط دلم میخواست کلمو محکم بکوبم تو دیوار ...انقد رنگ خون بهم بفهمونه که دارم میمیرم وخلاص ...
باسهند رفتیم بیرون ...سهند هرچی می خواست زیر بازومو بگیره نذاشتم ...با راهنمایی ی ه سرباز رفتیم سمت سرد خونه ...تقریبا جدا ازساختمون اصلی بودئ ...چند تا ساختمون تو در تو بود ...کاملا می شد فهمید سرزمین ارواحه !!!!...سرد بود وسفید سفید ...نذاشتن من برم داخل ...اما سهند رو بردن ومن دم در لرزون گریون وپراز اضطراب منتظرشدم ...زیرلب صلوات می فرستادم ...دندونام از سرما می خورد بهم ...بازم شهاب می خواست بره ...مگه اون دفعه به سهند نگفت "اگه خودتو تیکه تیکه کنیا دیگه برنمی گردم " چی شد پس ؟! اگه یکی از اونا باشه ؟! اگه واقعا این دفعه خانم کیانی بدون پسر شه ؟! اگه پرستار بودن من امشب برای همیشه تموم شه ؟!...شهاب ...شهاب بدقول تو گفتی دیگه نمی رم ...تو می خواستی خوب شی ...تو می گفتی حفظت می کنم ..تو می گفتی ازت دلگیر نباشم ....
نمی دونم چقدر گذشته بود که درباز شدوسهند با شدت پرید بیرون ...با سرعت خودشو به سرویس ساختمون بهداشتیا رسوند ...دنبالش دویدم ...پشت درایستادم ...
- چی شد سهند ؟! حالت خوبه ؟! - فقط صدای عق زدنشو می شنیدم ...بیچاره این که مرد بود این حالو پیدا کرده بود ...اگه من می رفتم سکته می کردم وخلاص!!! ده دقیقه بعد سهند با چشمایی قرمز و صورت آب زده اومد بیرون...با نگرانی نگاهش کردم ...تو نگاهش فقط یه چیز می دیدم :سرگردونی ! با من من گفتم :
- اون نبود نه ؟! بگو بگو که نبود بگو سهند دستشو کشید رو صورت خیسش ...سرشو تکون داد...جیغ زدم : - جون به لبم کردی
سرشو بالا کرد وبا چشمایی افتاده وحالتی زار نگام کرد ...آروم ...انقد آروم که لب خونی کردم گفت :
نه ...نبود...

با خیال راحت نفس کشیدم ...حالا هوای آلوده تهران حکم بهشت رو برام داشت ...چه خوب که شهاب هیچ کدوم ازاون دوتا نبود...هنوز معلوم نبود کجاس ولی ...فقط به این فکرمیکردم که نمرده باشه ...سهند به سمت در خروجی راه افتاد بازم عین جوجه هایی که دنبال مامانشون راه می افتن دنبال سهند رفتم ...حالش خوب نبود بدترم شده بود !!!
سوار ماشین شدیم .می ترسیدم رانندگی کنه .ولی اون بی توجه بازم تند می رفت ...یه کم به خودم جرئت دادمو گفتم :
- بزن کنار من رانندگی کنم تو حالت خوب نیس با صدای خش داری گفت : - خوبم انقد جدی گفت که ساکت نشستم وبه جلوم خیره شدم فقط هردفعه با اون سرعت فکرمی کردم الانه ماهم بریم پیش اون دوتا جسد! - آروم برو بابا آخرش ازدست تو جون سالم به درنمی بریما - همش تقصیر من بود با تعجب به قیافش نگاه کردم ....گفتم : - چی تقصیر تو بود؟! - اگه من تنهاش نمی ذاشتم اون فرار نمی کرد....گولم زد نامرد گولم زد ... تازه می فهمیدم منظورش شهابه ...دوباره یادم اومد چه خاکی توسرمون شده ....نمرده بود ولی کجا بود؟! با صدای لرزونی گفتم :
- چرا تنهاش گذاشتی ؟! - مرخصش که کردن آوردمش تو ماشین ...حالش خوب نبود ..مثل همیشه خمار...ولی لام تاکام حرف نمی زد ...هرچی می گفتم درد داری ؟ حالت خوبه ؟فقط می گفت برو خونه ....منم زود آوردمش که حرف حرف اون باشه ...هنوز نرسیده به ولی عصر گفت نگه دارم برم براش سیگار بخرم ...گفتم برات خوب نیس تازه عمل کردی ...داد زد که حالم خرابه ...بحثمون شد یکی من می گفتم دوتا اون ...وقتی دیدم داره غش می کنه زدم کنار ورفتم تو یه سوپری براش سیگار گرفتم ولی خودم یه نخشو برداشتم که فقط همونو بهش بدم ...وقتی اومدم پای ماشین .... سهند به اینجا که رسید سکوت کرد ...با حرص گفتم : - رفته بود ؟!یعنی حالش بد نبود ؟یعنی انقد آشغاله که برات نقش بازی کرد ... سهند زود پرید وسط حرفم وگفت: - نه ...خودم دیدم داشت جون می داد ...حالش بد بود ولی بازم رفت دنبال زهرماری ... مکث کرد وآروم ادامه ادامه داد: - می ترسم این دفعه دیگه ... گوشامو به نشنیدن زدم ...تو ذهنم خودم جملشو کامل کردم :این دفعه دیگه چیزی نمیشه ...این دفعه با همه دفعه ها فرق می کنه ...من مطمئنم فرق می کنه ... سهند جلو در یه خونه دو طبقه ایستاد...با کنجکاوی نگاه می کردم ...آشنا نبود!...سهند درحالی که پیاده میشد گفت :
- بیا پایین پیاده شدم وبا تعجب گفتم : - اینجا خونته ؟! - نه ...خونه شیوا ایناس شیوا ؟؟؟؟؟؟....این دیگه کی بود ؟!...مغزم ارور یه ثانیه ای داد اما بلافاصله یاد دختر بامزه تو بیمارستان افتادم ..لبخند زدم : - آها نامزدت ؟! خب ؟! - خب که خب ...امشب تو مهمونشی تا خواستم اعتراض کنم سهند دستشو رو اف اف گذاشت واشاره داد داد وبیداد نکنم ...زور زورکی ساکت شدم اما با اخم بهش نگاه می کردم ...دو دقیقه بعد شیوا اومد دم در وباروی باز ازمن استقبال کرد ...انگار قبلا خبر داشت که من میرم خونشون ...معذب بودم اما مجبور بودم برم چون به قول سهند اگه با این حالم می رفتم پیش خانم کیانی حتما شک می کرد ...اون تازه مرخص شده بود...واقعا که اوضامون چه شیر توشیری شده بود! منو شیوا رفتیم تو ولی پدر ومادر شیوا هم سهند رو به زور آوردن داخل ...می گفتن آخره شبه دبگه همونجا بخوابه ومزاحم مامان بابای پیرش نشه ...هیچی ازخانواده سهند نمی دونستم فقط ازحرفاشون گاهی می فهمیدم چی به چیه ...شیوا وخانوادش خیلی خوش برخورد ومهربون بودن ...تا اون موقع که فکر می کنم ساعت از دوازده هم گذشته بود به خاطر ما بیدار مونده بودن !
شیوا منو برد تو اتاق خودش ویه کم که صحبت کردیم چون می دونست حالم خوب نیست رفت بیرون چراغ اتاق رو خاموش کرد...منم با بلوز شلوار قرضی شیوا رفتم زیر پتو...به ثانیه نکشید بی هوش شدم ...
نمی دونم ساعت چند بود ...اما بایه صداهایی چشمامو باز کردم ...اول زمان ومان رو تشخیص نمی دادم اما وقتی صدای پچ پچ بیرون گوشمو پر کرد تازه یادم اومد کجام ...رو ساعتم نگاه کردم 2:10 دقیقه نیمه شب ...
از جام بلند شدم ...دلشوره ی همیشگی اومده بود سراغم ...برای اینکه ببینم صدای بیرون چیه ...پرده اتاق رو زدم کنار...سهند داشت در پارکینگ رو باز می کرد...شیوا هم وایساده بود کنار وبا ناراحتی نگاش می کرد ...سهند سوار ماشین شد ...
پرده رو انداختم ..نفهمیدم چه جوری لباس عوض کردمو پریدم پایین فقط خدا خدا می کردم سهند منو جا نذاره ...من باید همراش می رفتم ...مطمئن بودم یه خبری شده ....
با شدت در سالن رو باز کردم ورفتم بیرون ...سهند داشت در پارکینگ رو می بست ..دوتاشون از دیدن من جا خوردن ...سهند گفت :
- کی تو رو بیدار کرد ؟! به دنبال این حرف به شیوا چپ چپ نگاه کرد ...شیوا بامن من گفت : - به خدا من ...من بیدارش نکردم ... پریدم وسط حرف شیوا: - من خودم بیدار شدم ...خبری شده ؟! سهند لولای در رو محکم جا زد وگفت : - نمی دونم - یعنی چی نمی دونی ؟! سهند جواب نداد ورفت سمت ماشین ...شیوا در گوشم گفت : - از کلانتری زنگ زدن گفتن یه شخصی با نشونی های شهاب پیدا شده - مرده ؟! - خدا نکنه ...حالا بیا بریم ...ایشالله که چیزی نیس تا اومدیم به آدرسی که به سهند داده بودن برسیم صد بار جون دادمو دوباره زنده شدم ...آخه نصفه شب ..بیرون شهر ...تو اون جاده تاریک با اون بیابونای وحشت ناک ...اگه شهاب باشه ؟! آخه اون اینجاها چه غلطی میکرده ؟...سهند انقد عصبانی بود که بلند بلند شهاب رو فهش میداد ..می فهمیدم عصبانیه ...شیوا هی دلداریش می داد اما سهند فقط داد می زد ...دلم می سوخت ...شهاب خیلی اذیت شد خیلی زجر کشید آخرشم به خاطر ندونم کاریای خودش چوبشو خورد ...کاش می دونستم چرا ؟؟؟؟؟ دلیل همه ی چرا های ذهنم پیش خودش بود ...کاش بود ...اگه بود بیشتر ...خیلی بیشتر ...بیشتر ازیه پرستار بیشتر ازچشمام ازش مراقبت می کردم ...فقط کاش بود! حدودا نیم ساعت طول کشید تا رفتیم بیرون شهر ...تو اون تاریکی های مطلق ...تو اون سیاهی شب ...خدایا شهاب کجای این شب وحشناکه ؟!
از دور چند تا چراغ کنا جاده سو سو می زد ...نزدیکش که شدیم ماشینای پلیس رو تشخیص دادم ...آژیر یه آمبولاس کنار جاده گوشمو کرد کرد....پریدم پایین ...دویدم ...نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم فقط یادمه انقد با سرعت آدمای اونجارو کنار می زدم که هیچ کس جرئت اعتراض نداشت ...
بالاخره رسیدم رسیدم به اون قسمتی که یه دکتر با یه روپوش سفید بالاسرش نشسته بود ...نمی دونم داشت چیکار می کرد فقط پنبه والکل پر از خون تو دستشو می دیدم ...پلیسا داشتن اخطار می دادن که منو بیارن کنار ...اما من زورتر از این حرفا بودم...به آدم رو زمین نگاه کردم ...بازم که خوابیده بود...این دفعه راحت نخوابیده بود ...انگار خیلی درد کشیده بود...لباساش پاره پاره بود ...فکر کردم یه حیوون شاید گرگ ...نه شاید سگ ...بهش حمله کرده بودن ...تنش زخمی بود ...سینه بدون مو مردونش لخت بودوپراز خون خشک ...خون خشک !!!!مگه چقدر از زخمی شدنش می گذشت ؟!...صورتش کبود ،زخم و پراز خون بود..چشماش بسته بود...شناختمش ...خوب شناختمش ..آدرسو درست اومده بودیم ...این دیگه شناسایی نمی خواست چند ماه خونش بودم ...با نفسای پر دودش نفس کشیدم ...آشنا بود ...شهاب بود!!!
همون موقع یکی زیر بازومو کشید ...این دفعه جیغ نکشیدم ...داد نزدم ...هوار نکردم ...این دفعه فقط اشکام ریخت ...این دفعه برا مظلومیش ...بازم اشکام می ریخت ...شیوا منو یه کناری نشوند...سهند با پلیسا حرف می زد ...بازم نگاش کردم ... داشتم می ذاشتنش رو برانکارد ...سهند دوید طرف دکتر ...نمی فهمیدم چی می گه اما باعث شد سر سهند فریاد بزنه ...سهند کلافه می گفت می گفت ودکتر قبول نمی کرد...سهندم عصبانی شد ورفت سمت پلیسا ...چند دقیقه بعد دکتره سری تکون داد وسوار آمبولانس شد ...شیوا آروم گفت :
- بالاخره راضیشون کرد تو خونه خودش مداواش کنن نامفهوم نگاهش کردم ...نمی دونستم سهند چیکار می کنه ودلیل کاراش چیه ...فقط یه سوال داشتم ...کاش جواب می دادن...اون فرد تو آمبولانس هنوز جون داره ؟؟؟ شیوا شونه هامو می مالید ...چشمام می سوخت ...داشتن در عقب آمبولانس رو می بستن پریدم که منم سوار شم ...دلم می خواست شهاب رو ببینم ...شیوا جلومو گرفت ...هرچی تقلا می کردم صدام بالا نمی اومد ...نتونستم جیغ بزنم ...با التماس به شیوا نگاه کردم ...لبخند زدو گفت : - بیا بریم تو ماشین الان می ریم خونه می بینیش .... چه خوب که نمی بردنش بیمارستان ...دلیل این کار سهند رو نمی دونستم ولی خیلی دلتنگ خودش وخونش بودم ...چه مرده چه زنده .....

رو تختی رو مرتب کردم...هوس کردم کنارش بشینم اما زشت بود...سهند و شیوا این جا بودن..باید می رفتم پیششون....چراغ رو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون...
رفتم توی آشپرخونه تا چای دم کنم که شیوا اومد پیشم و گفت:
-چه کار می کنی؟
-می خوام چای بزارم..
-نمی خواد بابا..چای چه موقع؟ساعت چهار صبحه....ولش کن...بیا بریم بشین...داری از حال میری دیگه دختر خوب...
لبخند محزونی زدم و بدون تعارف باهاش رفتم توی هال...راست میگه چای برا چیه..سهند گفت:
-از فردا کار تو هم سخت تر میشه...حواست باشه بهش...از خونه نره بیرون...تلفن مشکوک....فردا میام اتاقشو مرتب می کنم هر چی مواد داره می ریزم بیرون..
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-مواد نداره...هیچی..اگه داشت چاقو نمی خورد...اگه داشت محکوم به ایدز نمی شد...
اشکم روی گونم سر خورد که شیوا دستمو گرفت و گفت:
-باز گریه؟برای چی دیگه؟یگانه عزیزم الان شهاب توی اتاق خوابیده... خونه اس..همین کافی نیست؟ایشالا اگه تو بتونی روحیه ات رو حفظ کنی ترک هم می کنه و دیگه هیچ مشکلی نخواهد داشت..دیگه اینقدر گریه نکن..
از این که این دختر این قدر با محبت بود خوشحال شدم... شاید من هیچ وقت نمی تونستم به این خوبی باشم...بهش قبطه می خوردم...سهند گفت:
-ممکنه جایی گذاشته باشه که خودش یادش رفته باشه..نمی دونم..به هر حال...راستی..امتحانات از کی شروع میشه؟
وای..امتحانا...
-از هفته ی آینده..یک شنبه اولیشه..
-خب باید بشینی درستم بخونی...حواست باشه از درست عقب نمونی....هر وقت هم کاری داشتی به من یا شیوا زنگ بزن..باشه؟
-باشه..اما شماره ی شیوا رو ندارم..
شیوا شماره اش رو روی کاغذی یادداشت کرد و زد به یخچال...بعد گفت:
-گذاشتمش جایی که بیشترین بازدید رو داره...
سهند گفت:
-فردا کلاس داری؟
-آره..فردا آخریشه..باید برم...از دوشنبه تا یک شنبه ی بعد فرجه داریم..
-ساعت چند کلاست شروع میشه؟
-ده شروع میشه...چطور مگه؟
-پس آماده باش میام دنبالت..
-نمی خواد..این طوری شهاب تنها می مونه..
دستی به پیشونیش کشید و گفت:
-راستی...باشه..پس تو با ماشین شهاب برو..باشه؟
از پیشنهادش خوشحال شدم..حداقل لازم نبود سه ساعت منتظر تاکسی باشم..زود میرم و میام..
-باشه..
-من فردا ساعت نه اینجام...باشه؟
-باشه..
-فعلا..
با شیوا هم خداحافظی کردم و بعد از قفل کردن درا یه لیوان آب خوردم و رفتم توی اتاق مهمان که شهاب توش خوابیده بود....سهند گفته بود چون فردا می خواد اتاقشو مرتب کنه اینجا بخوابه...

بالای سرش نشستم و به صورتش خیره شدم...اگه کسی نمی دونست معتاده و توی خواب می دیدش مطمئنا به خودش می گفت چه مظلومه...
دستی به پیشونیش کشیدم...دستش یه تکون کوچیک خورد که ترسیدم بیدار بشه...یه لحظه به این فکر کردم که چطور ممکنه بهش اجازه داده باشن که توی خونه ترکش بدیم...مگه میشه؟
نمی دونم...
یادم باشه از سهند بپرسم...
از جا بلند شدم و خواستم به اتاق خودم برم که پشیمون شدم و همونجا کنارش روی کاناپه نشستم...
سرمو به پشتی کاناپه تکیه دادم و چشمامو بستم...
خیلی خسته بودم...بعد از گذشت چند دقیقه خوابم برد..
**
با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم...گردنم تیر می کشید...
دستمو به گردنم گرفتم و دکمه ی آیفون رو زدم..
سهند اومد داخل و وقتی منو با همون لباسای دیشبی دید گفت:
-تو چرا این شکلی شدی؟؟؟دیشب اتفاقی افتاده؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-نه..بیا تو..بالای سر شهاب خوابم برد...
سرشو تکون داد و گفت:
-گفتم حواست باشه نه اینقدری که اینجوری خودتو عذاب بدی دختر...برو یه آبی به صورتت بزن..
لبخندی زدم...محبتاش منو یاد علیرضا می انداخت...دیدم زشته اگه ازش تشکر نکنم..برای همین گفتم:
-راستش..می خواستم بابت لطفایی که کردی تشکر کنم...ممنونم..
اخم کرد و گفت:
-من این کارا رو برای تشکر کردن نمی کنم...برو آماده شو کلاست دیر نشه..نگران شهاب هم نباش من مراقبشم..
رفتم بالا و صورتم رو با آب یخ شستم تا سرحال بیام...مسواک هم زدم و از حمام اومدم بیرون...یه پالتوی نوک مدادی پوشیدم و مقنعه ی مشکی ام رو هم بعد از اینکه موهامو دم اسبی بستم سرم کردم....به خودم نگاهی کردم...صورتم خیلی رنگ پریده بود....یه برق لب و یه ذره رژ گونه ی گلبه ای هم زدم برای این که از این حالت در بیام...کیف و وسایلم رو برداشتم و رفتم پایین...دیدم سهند نیست...فکر کردم رفته توی اتاق شهاب که صداش از آشپرخونه اومد:
-یگانه بیا اینجام..
با تعجب رفتم تو آشپرخونه و دیدم که سینی به دست داره از اونجا میاد بیرون..
-این چیه؟
-صبحانه برای شهاب..تو هم یه چیزی بخور سر کلاس ضعف نکنی...سوییچ ماشینشم روی لباسشوییه...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم..نمی دونستم چی بگم در جواب این محبتاش...مثل بابا ها بود....از این که شهاب این دوست رو داشت خوشحال بودم..اون که هیچ کسو نداشت حداقل سهند باهاش راه می اومد...
سوار ماشین شدم و راه افتادم....توی راه به فکرم رسید که شاید بتونم از شیوا یه چیزهایی راجع به نفس بپرسم...و بعدش تصمیم گرفتم که امروز باهاش تماس بگیرم...شاید با فهمیدن این که نفس کیه بتونم به شهاب کمک کنم....یعنی نفس عشق شهاب بود؟یعنی شهاب نفس رو اونقدری دوست داشت که زندگیشو بخاطرش به این وضع در آورد؟خوس به حال نفس...خوش به حالش..
توی راهرو وقتی داشتم به سمت کلاس می رفتم آرزو و صدف رو دیدم...بهشون سلام کردم که آرزو گفت:
-معلوم هست کدوم گوری هستی؟نه یه زنگی...نه یه سری...
صدف هم در ادامه ی حرف اون گفت:
-آره راست میگه....بلد نیستی یه اس ام اس بدی؟
آرزو گفت:
-آره راست میگه..
کلافه گفتم:
-اِ..کوفت و راست می گه.. هی راست می گه راست میگه...خب شما یه زنگ بزنید می میرین؟؟
بعد هم رامو کشیدم و رفتم سمت کلاس... بعضی اوقات دوستای آدم چه توقعاتی دارن...خب آدم عاقل من زنگ نزدم شما که می تونید یه سراغی بگیرید...نمی میرید که...
اون دوتا هم چند دقیقه بعد اومدن تو کلاس و کنارم نشستن..آرزو گفت:
-چه زود ناراحتم میشی...بی جنبه شدیا...
-نه من بی جنبه نیستم..اما خب شایدم نتونستم زنگ بزنم..شما که می تونستید؟؟
-خب وقتی نمی تونی زنگ بزنی جوابم نمی تونی بدی..غیر از اینه؟
خندم گرفت...من نمی تونستم از دست این دو تا دیوونه ناراحت بشم..اونا هم وقتی خندمو دیدن خیالشون راحت شد که ناراحت نیستم....چند دقیقه بعد استاد اومد و با اومدنش همه ساکت شدن..

بعد تعطیل شدن کلاس بدون این که معطل کنم زدم بیرون .خدارو شکر که دیگه کلاس نداشتم .باید حتما می رفتم خونه ...این روزا روزای مهمی بود ...صدف وآرزو غر غر می کردن وپشت سرم دادمی زدن .برگشتم باخنده براشون دست تکون دادمو رفتم بیرون....
باماشین خوشکله شهاب شوت گاز خودمو رسوندم .میترسیدم سهند کار داشته باشه واذیت شه .من پرستار بودم وظیفه اون بیچاره که نبود تا همین جاشم خییییییییلی زحمت کشیده بود واقعا دوست به همچین آدمی می گنا!!! وقتی ازماشین پیاده شدم .یکی رو پشت درخونه دیدم .زود خودمو رسوندم بهش ..تازه بادیدن قیافش شناختمش یه مرد مسن ولی خوش تیپ وفوق العاده خوش برخورد ...دکتر خانوادگی کیانی ها!!! -سلام ...دکتر شمایین ؟! اصلا فکرشم نمی کردم که ببینمتون ! -سلام دخترم ...چرا مگه ما آدم نیستیم ؟! -ای بابا نه قرار بود استرالیا باشین ..حالا اینجا ...دم خونه شهاب! -ببینم می خوای تا شب اینجا سوالاتو بپرسی ؟! -نه نه بفرمایین ... دره خونه رو باز کردم وکنار ایستادم اول تعارف کردم واونو فرستادم داخل وبعدم خودم ... -خب داشتین می گفتین دکتر -چی می خواستم بگم.....؟! ...آها هیچی دیگه رفتم وبرگشتم کارم کمتراز پنج ماه طول کشید ...شایدم شانس شهابه ... -بله واقعا خوش شانسه که شما تو این شرایطش هستین -حالش خوبه ...دیشب این دوستش زنگ زد بهم همه چیو گفت ...مثل اینکه عجل دنبالش بوده ... تودلم گفتم :ووووویییی عجل دنبال توئه پیرمرده نگو اون جوونو به خدا آرزو داره !!! -خدارو شکر خطر ازبیخ گوشش رد شد ...حالام بد نیس ..تصمیم داریم ترکش بدیم ... -صبح به خاطر این آقا شهابمون سه ساعت تموم تو کلانتری بودیم !!! دلم ریخت ...باز چی شده بود؟! -چرا دکتر؟! -دوستش می گفت پلیسابرا توخونه موندن شهاب تعهد می خواستن منو برد تعهد بدم و مدرکمو نشون بدم که مطمئن شن دکترخانوادگیشم ...باهزار بدبختی ازدستشون نجات پیدا کردیم این جماعت خیلی پیله ان خندیدم ... -خدارو شکر هیچی نشده ...ازبس این مدته همش بیمارستان وپلیس دیدم اسمشون که میاد مو به تنم سیخ میشه -غصه نخور دخترم درست میشه ... سرموبه نشونه موافقت تکون دادم وباهم وارد سالن شدیم .دکتر رفت اتاق شهاب ومن رفتم لباسامو عوض کردم.بیست دقیقه بعد بادوتا فنجون نسکافه رفتم توحال...دکتر هنوز نیومده بود...خواستم سینی رو بردارم وبرم تو اتاق که خوشبختانه یا بدبختانه خودش اومد بیرون ...ازپله ها اومد وپایین ورو مبل روبروی من نشست ...چشم انتظار به دهنش چشم دوخته بودم ...لبخند ژکوندی زد وگفت : -برا منه ؟! به فنجونا اشاره کرد...متقابلا لبخند زدم : -نوش جون یکیشونو برداشت وآروم آروم از نسکافش خورد ...حالا هرچی ما داشتیم ازتاراحتی چل می شدیم اون عین خیالشم نبود ...همچین با طمانینه می نوشید که دلم می خواست سینی رو تو مخش دونصف کنم ! آخرش طاقت نیوردم ...خب زبونشو که موقع خوردن از دست نمی داد هم کوفت می کرد هم می تونست توضیح بده ...گفتم : -دکتر وضعش چه جوریه ؟! یه نگاه بهم کرد وبازم از نسکافش نوشید ...ای خدا .......... یه دوسه دقیقه ای که گذشت فنجونو گذاشت تو نعلبکی وگفت : -وضعش تعریفی نیس ولی امید هس ... -یعنی چی ؟!من باید دقیقا چیکار کنم ؟! -تو خونه ترک دادن ممکنه بکشدتش! -چی ؟! -نترس ..ببین این چیزا طبیعیه .دیشب وقتی دوستش بامن حرف می زد گفت تصمیم داره تو خونه ترکش بده ولی من به شدت مخالفم دلیلشو می دونم ولی بازم می گم مخالفم اون می گه ازکمپای ترک اعتیاد مطمئن نیس یعنی شنیده که خیلیا رو به کشتن دادن اما منم میگم شماهم انقد اطلاعات ندارین که بتونین ازجونش محافظت کنین ...بهتره ببریمش یه جای مطمئن منم کمک می کنم ایشالله که تایک ماهه آینده شهاب پاک پاکه ... دلم یه جوری شد ...ترک دادن شهاب یه آرزوی دست نیافتنی برام شده بود!!!! بانگرانی گفتم : اگه خودش نخواد چی ؟! می ترسم اون لجبازه می ترسم یه بلایی سرخودش بیاره دیگه بعد از این همه اتفاق بهش اطمینان ندارم دکتربه خدا ازجونش نمی ترسه ! -مگه می تونه نخواد من می یارمش اصلا کاری می کنم خودش باپاهای خودش بیاد راضی راضیم باشه ...اگه راضی نباشه ممکنه تو کمپ فرارکنه واین بدترین چیزه براش ..ببین تو بحث ترك معتادا در واقع وابستگی جسمانی و روانی ازمهمترین دلیلای میل به برگشت و یا اعتیاد مجدده. تمام معتادا مث سكه دو رودارن، یه رو تمایل قوی به ترك و یه رو تمایل به ادامه اعتیاده كه این دو حالت دوتا روی تفكیك ناپذیر سكه ان.گروهی كه علاقه به ترك دارن واقعاً تصمیم به ترك میگیرن، چون ازدیدن وضع جسمانی خودشون و مشكلاتی كه برای اطرافیان به وجود میارن عذاب می كشن.من فکرمی کنم شهابم جز همین دسته است وحتما سالم بودنشو ترجیح می ده ...اون خیلی شمارو اذیت کرده نه ؟! -دکتر حالا ازخودش گذشته کمپ های ترک اعتیاد چی ؟! یعنی واقعا سهند راست گفته که بعضیاشون سود جوئن وجوونای مردمو می کشن ؟! - خب از اونجایی كه بعضی تو هر زمینه ای به جنبه منفی و همچنین سودجویی خودشون اهمیت می دن از ترك دادن معتادا هم سوء استفاده می کنن و با استفاده ازداروهای غیرمجاز این افراد و از چاله در میارن و تو چاه می ندازن. بعضی از ازداروهای خطرناك خانواده "بوپره نورفین" كه به شكل آمپول وقرصهای زیرزبونی هم هس. ممکنه همه کشته شدن معتادها ازاین دارو گرفته بشه ... نگران به دکتر چشم دوخته بودم ...کیف سامسونتشو برداشت ودرحالی که بلند میشد گفت : -شما ازپسش برمیایین من مطمئنم ...حالام پاشو یه چیز ببربده این دوستش بخوره خیلی بهم ریخته بود بیچاره ...بهش قول دادم تا روزای آینده بیام ببرمش یه جای مطمئن فقط باید منتظر باشیم حالش بهتر شه ... بلند شدم وتا دم در همراهیش کردم ...ازش خیلی خیلی تشکر کردم واون خدافظی کرد ورفت ...تازه یادم افتاده بود به سهند بیچاره ...باید می رفتم عذرخواهی می کردم .....

به اتاق مهمان رفتم...همون موقع دیدم سهند داره از اتاق میاد بیرون..بهم گفت:
-کاری داری؟
-نه هیچی...خواستم ببینم چیزی نیاز ندارید..
-برو یه سوپی چیزی درست کن شهاب بخوره یه ذره جون بگیره...حتی حال حرف زدنم نداره..منم برم دور اتاقش..
-صبر کن من غذا درست کنم بیام کمکت..
-نه نمی خواد...خودم تنهایی از پسش بر میام...
تبسمی کردم و گفتم:
-باشه..ممنون..و معذرت بابت این که از کار و زندگی افتادی..
-این حرفا چیه؟برو ببینم..
رفتم پایین و موادی که برای تهیه غذا می خواستم رو چک کردم...خدا رو شکر همه چیز داشتیم تو خونه...برای شهاب سوپ درست کردم و چون دیر شده بود برای خودمون من مرغ سرخ کردم با سیب زمینی...
از توی یخچال کاهو در آوردم و شستم...گوجه ها رو حلقه کردم....خیار و هویج هم رنده کردم....یه مقدار از گوجه ها و کاهو ها رو کنار گذاشتم برای ساندوایچ مرغ..بقیه رو هم برای شهاب سالاد درست کردم...هنوز هم می دونستم بدون سالاد غذا نمی خوره...
ظرف سالاد و ساندویچ مرغ و سوپ رو توی سینی گذاشتم و با کمی سبزی و یه پارچ آب بردمشون بالا...از قبل هم میز رو برای سهند چیده بودم..کدبانویی بودم و خودم خبر نداشتم..
اول با همون سینی یه سر به اتاق شهاب رفتم و گفتم:
-سهند من غذا گذاشتم روی میز..برو بخور تا من اینو به شهاب بدم...
با لبخند دست از کار کشید و گفت:
-چرا زحمت کشیدی؟یه چیزی می خوردم من..دستت درد نکنه..
برای این که حالشو بگیرم گفتم:
-برای تو درست نکردم که..خودم هم بودم..
خندید و بی هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد و رفت پایین..خوشحال بودم که خودم می تونم به شهاب غذا بدم....
سینی رو روی میز کنار تختش گذاشتم و بهش نگاه کردم...بی هیچ احساسی روی تخت دراز کشیده بود و به جلوش خیره شده بود....گفتم:
-شهاب اول چی می خوری؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-چیزی نمی خورم..
اخم کردم و گفتم:
-مگه میشه...من این همه برات غذا درست کردم..ببین سالاد هم برات درست کردم..باید بخوری..
ظرف سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و به سمتش بردم...
-دهنتو باز کن دیگه..بچه شدی؟
لبخند محزونی که معلوم بود از ته دله زد و گفت:
-کاش بچه بودم...
-حالا اینو بخور..
دهنشو باز کرد و قاشق اول رو خورد..همین طور بعدی..و بعدیش...باورتون میشه؟من توی دهنش غذا می ذاشتم...اونم بی هیچ حرفی آروم آروم می خورد...هیچ وقت شهابو به اون مظلومی ندیده بودم... همیشه پر غرور و لجباز بود..این شهاب...همون شهاب رویایی بود...همونی که اون شب توی خواب دیدم..بس کن یگانه..قرار شد به اون خواب فکر نکنی..
-یگانه کجایی؟تموم شد دیگه..
با صدای شهاب به خودم اومدم و گفتم:
-ببخشید حواسم پرت شد...
بعد لحنمو عوض کردم و با شادی گفتم:
-خب حالا نوبت غذای اصلیه..
-جدی باورت شده من بچه ام؟
اخم ظریفی کردم و گفتم:
-مگه فقط بچه ها غذا می خورن؟
می دونست هر چی بگه براش جواب دارم برای همین هم بی هیچ حرفی ساندویچش و پس از اون سالادش رو خورد...وقتی تموم شد گفتم:
-باورم نمی شه...جدی جدی همه رو خوردی؟
-مگه قرار بود نخورم؟
صداش هنوز هم ضعیف و بیمار گونه بود..سینی رو برداشتم و از جا بلند شدم..
-نه اما فکر نمی کردم به حرفم گوش کنی..
دستمو توی دستش گرفت...انگار بهم برق وصل کردن...دستش سرد بود..
برگشتم به سمتش و گفتم:
-بله؟چیزی می خوای؟

-پارچ آب رو بزار اینجا..
-تشنته؟
-یه کم..
یه لیوان آب ریختم و دادم دستش...بعد گفتم:
-چیزی خواستی صدام بزن..
سرشو به نشونه ی باشه تکون داد و خواست دراز کش بشه که گفتم:
-روی غذا نخواب..یکم صبر کن..
-ای بابا.. حوصلم سر رفته..چرا منو آوردین این اتاق؟
فکری به ذهنم رسید:
-می خوای برات کتاب بیارم؟
-نه...حالم خوب نیست...
با نگرانی گفتم:
-چته؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
-خودت می دونی چمه..
آهی کشیدم..هنوز بدنش به مواد نیاز داشت...گفتم:
-ببین شهاب..تو باید..
حرفمو قطع کرد و گفت:
-می دونم..نمی خواد تو هم مثل سهند و دکتر حرفا رو برام دیکته کنی..برو بیرون
درکش می کردم..مریض بود و تحملش کم...به قول یاس من با یه سرماخوردگی دنیا رو بهم می ریزم این بیچاره چی بگه که یه عمره داغونه؟
وقتی رفتم توی آشپرخونه سهند داشت دستاشو می شست...حرصم گرفت..مگه این جا دست شویی بود؟اینجا ظرف شویی بود..چیزی نگفتم که گفت:
-یگانه دست پختت خیلی خوشمزه اس..خوش به حال شهاب..
حرفش دو پهلو بود شدید...لبخندی زدم که اونم تشکر کرد و رفت بیرون...آخیش...یکی بیاد تیکه های اینو جمع کنه..والا..
تا غذا خوردم و ظرفا رو شستم و یه دوش گرفتم و موهامو خشک کردم ساعت شده بود پنج..داشتم موهامو شونه میزدم که سهند در اتاقم رو زد..روسریم رو روی سرم انداختم و گفتم:
-اومدم..
درو باز کردم که سهند گفت:
-بیا کار اتاق شهاب تموم شد..
با هم به اتاق شهاب رفتیم..با دیدن اتاق تعجب کردم...تمام وسایل جاشون عوض شده بود و رنگ پرده ها و ملافه ها هم زرد ملایم شده بودن..با تعجب گفتم:
-این ملافه ها و پرده ها رو از کجا آوردی؟
-با یه ذره گشتن پیداشون کردم..نو بودن...البته تعجبم نکردم..شهاب این رنگ رو خیلی دوست داشت اما با اعتیادش دست از همه ی علاقیاتش کشید...نقاشی....پدر و مادرش...حتی دیگه به نفس هم سر نزد..
یه دفعه شک زده گفت:
-من چی دارم می گم...برم شهاب رو بیدار کنم بیارمش اینجا..
اما من توی بهت حرفش بودم...نفس...نفس..نفس..ناگهان گفتم:
-سهند تو تا کی اینجایی؟
-برای چی؟من کاری ندارم می مونم..تو جایی می خوای بری؟
-آره..باید برم جایی..میشه بمونی؟
-آره برو به کارت برس..
با این حرفش با دو رفتم پایین و شماره ی شیوا رو از روی در یخچال برداشتم...رفتم توی اتاقم و شمارشو گرفتم..
-بله؟
-سلام شیوا جان..من یگانه ام..
-سلام یگانه جون..خوبی گلم؟
-ممنون..می خواستم ببینمت..میشه؟
با لحن مشکوکی پرسید:
-چیزی شده؟
-نه چند تا سوال دارم...فکر می کنم تو جوابشون رو بدونی...برای همین مزاحمت شدم..
-مزاحم چیه عزیزم..باشه...کجا؟
-هر جا تو بگی...
بهش آدرس یه کافی شاپ دادم و تلفن رو قطع کردم....کاش می دونست جریان نفس چیه....کاش می دونست و بهم می گفت..کاش..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:18 ] [ بنده ] [ ]